داستان جالب و کوتاه “مرد سنگ شکن“
داستان جالب و کوتاه “مرد سنگ شکن”
داستان جالب و کوتاه “مرد سنگ شکن”
•¤یکی بود یکی نبود سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، زندگی خود را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.•¤
•¤روزی با خود گفت:”آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم.”•¤
•¤فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:” آرزویت اجابت باد”همین طور هم شد.•¤
•¤سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند.•¤
•¤حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند.•¤
•¤اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد.•¤
•¤آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:”آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!” این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند.•¤
•¤به او گفت:”خواسته ات اجابت باد!”اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد.•¤
•¤با خود فکر کرد:” ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!”اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند.•¤
•¤“دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد.”•¤
•¤فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد.•¤
•¤اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. •¤
•¤کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. •¤
•¤گفت:” کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند.”•¤
•¤فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. •¤
•¤چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.•¤