دلنوشته های زیبا و ناب شهریور 94
من به همه ی روزهای هفته محتاجم
به تمام ساعت هایش…
باتمام جزئیاتش…
تا بگویم درنبودنت چقدر دلتنگتم…
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻣﺶ …
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ، ﻧﻪ!!
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ
ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻡ ….
امیر ناصری
برای یک دل سیر گریستن
همین بعد از ظهرهای جمعه کفایت می کند
انگار تمام غصه های دنیا را
توی دل بی صاحاب مانده ی من ریخته اند
خنده دار است
بین برای چه کسی دارم از دلتنگی هایم می نویسم
حتم دارم که تقویمت جمعه ندارد
تا معنی دلتنگی را بدانی
امیر طاهری
دوست داشتنت
فیروزه ای بود
که معدنچیان
از قلب کوه ها بیرون کشیدند
گلوله ای که شلیک شد از تفنگ سربازی
در جنون شبهای پست!
آهی از نای جان
سیگاری که تمام نشد و
دلِ تنگی که به سر نیامد
با دلم ماند
مثل نگینی بر رکابی از یاد رفته….
امیر طاهری
هستند پسرانی که بوی مردانگی می دهند
در دستانشان عزت یک مرد واقعی لمس می شود
می شود به آنها تکیه کرد
می شود روی حرف و قول هایشان حساب کرد …
هستند دخترانی که تنشان بوی محبت خالص می دهد
بکرند و ناب
هستند !
نادرند ! کمیاب اند ! پاک اند !
آدم هایی از جنس فرشته پیدا می شود
نادرند ! کمیاب اند !
اما هستند …
از مادربزرگ پرسیدم :
پدر بزرگ ، هیچوقت برایت گل خرید ؟
با لبخند پاسخ داد :
تمام چادرهایی که برایم خرید
“گلدار” بود
همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت
ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت …
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ ،
شکست با کوزه است …
دلها خیلی زود از حرفها می شکنند !
مراقب گفتارمان باشیم …
می گفت :
هیچ کس مثل من جای زخمهات رو از بَر نیست
“راست می گفت”
روزگار
نبودنت را برایم دیکته می کند
و باز نمره من می شود “صفر”
هیچ گاه نبودنت را
یاد نمی گیرم ….
غمِ شعرهایم را به دل نگیر!
من،
غمگین ترین گل بهارم!
که هر سال،
در آغوش اسفندیت
متولد می شوم
و سال بعد
در اردیبهشت دستهایت
از دنیا می روم…
نگو دوستت دارم
انسان این واژه ِ تَرَک خورده را باور می کند . . .
دست و پای قلبش را گم میکند
انسان است دیگر ، عاشقی زود باور ، تقصیری ندارد . . .
از کاه ِ خیال ِ تو کوهی میسازد بر فراز ِ رویاهایش
آن وقت تو میروی و او میماند با روحی زخمی،
تو میشوی شاه ِ قصه و او جذامی ِ طرد شده از افسانه ها
می میرد ، به همین آسانی
نگو دوستت دارم . . .
نگو . . .
نمی دانم چرا وقتی،
دلم درگیر یاد توست،
هوا دلگیر و بارانیست…
صدای رعد هم جاریست…
نه رویایی ، نه کابوسی ،
هر آنچه هست بیداریست…
نمکدان می شود ابر و…
نمکها روی زخم دل …
و این آغاز یک موضوع تکراریست…!
هنرها دارد این باران،
از آن لحظه که می بارد،
تبم در گریه می سوزد…
تحمل کینه می توزد…
و تن هم طبق معمول همیشه
پیله ی افسوس می دوزد…
دلم دلتنگ یاد توست..!
بیچاره قلوه سنگی که از دست کودکی
به سوی پرنده ای پرتاب میشود …
“مانده دل کودک را بشکند یا دل پرنده را”
هر چیزی رو که گفتم “نداریم”
با لبخند گفتی :
“عوضش همدیگرو داریم ”
حالا چی می گی ؟ ؟ ؟
حالا که دیگه “همدیگرو هم نداریم”
شب که میشود…
نبودن هایت را زیر بالشتم میگذارم و شجاعتم را زیر سوال میبرم…
دوام می آورم تا فردا ؟!
منبع : اراک فانی