دلنوشته های زیبا در موضوعات مختلف شهریور 94
•
زنی عاشقت شد
زنی از سرزمینِ عجایب …
تو را عجیب ساده
عجیب صادقانه
دوست داشت
•
•
بـرای فراموشی تـو
هـیـچ راهی
ندارم
به هر راهی که می روم
روزی با تو رفـته بودم…
•
•
گنجشک ها گرسنه اند
دید میزنند ایوان خانه را…
باشد سفره ای تکانده شود…
دید می زنم
ایوان چشم هایت را
شاید نگاهی بتکانی….
•
•
هوای خیابان دارم …
اشک به پایم سنگینی میکند…
ترانه هایت را بردار رفیق…
من و تو و خیابان…
خوب می چسبد این بیت …
” اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد… ”
•
•
من که نفست بودم با کی هوایی شدی پس ؟
هنوز هم حوالی خواب های شبانه ام پرسه میزنی
لعنتی دیر وقت است آرام بگیر
بگذار یک امشب را آسوده بخوابم
•
•
بی تو بودن زخمی ست که هرگز التیام نمیابد
صفحه های زندگی ام این روزها ، بی تو ،
سفید سفید میگذرند…
خالی ، بدون کلام
•
همه ی من !
یلدا هم رفت ،
دلواپس نباش !
از امشب ،
شبهای نبودنت کوتاه تر می شوند
•
•
چقدر سخته
به عشق کسی نفس بکشی
که میدونی
هیچ وقت ، هیچ جای زندگیتو پر نمیکنه
جز تنهایی هاتو….
•
•
اگه بهت گیر میدادم
یعنی برام مهم بودی …
یعنی دوست داشتم
آخ… که هیچ وقت نفهمیدی
•
•
ای کاش
باز هم کودک بودم
و کودکی میکردم،
چه بسا که امروز دگر
ای کاش سر نمی دادم !
رها
•
بد نگوییم به مهتاب ،
اگر تب داریم …
سهراب سپهری
•
گلدان حُسنِ یوسف م
نشسته لب پنجره
درست مثل من
بغض کرده
دلتـنگ
منتظر…
•
کاش پیدایت کنم…
در این برکه ی سکوت شبهای غم..
دور شدم از تو…
خیلی دور..
دور تر از آنی که در وجودم هستی…
•
•
گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی..
دوستش بداری و برایش چای بریزی …
گاهی وقتها، دلت میخواهد یکی را صدا کنی..
بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی، فکر کنی و کمی برایش بنویسی …
گاهی وقتها، آدم چه چیزهای سادهای را ندارد…
•
•
تو را بی دلیل دوست دارم
نه ادعای عاشقی کردی
نه کلمات را به بازی گرفتی
ولی عجیب
رخنه کردی میان هوای شعرهایم
با تو بارانیم
همان دور بمان
نزدیک که بیایی
قواعد بازی آدمها
مسمو مت میکند
بگذار بی دلیل دوستت داشته باشم
و بنویسم
تا بی خبر بخوانی مرا
•
•
شبها
از سر بی خوابی
برای خودم
قصه مردی را میگویم
که روزگار
در سی و پنج سالگی
به انبوه ریش سفیدش میخندد
•
•
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم…
سهراب
•
دل نوشته های جدید و زیبا شهریور 94
•
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش میدادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم !
حسین پناهـی